خلاصه داستان

فوجیوشی ماساکی یه مرد خانه‌دار و بچه‌داره. اون چون یه اومگا بود - جنسیت دومی که باعث میشه هم زن و هم مرد بتونن بچه‌دار بشن- همیشه با حس سربار بودن برای شوهرش، یعنی هیرومو جنگید و برای آرامش خونه‌شون خیلی سختی کشیده. وقتی پسرشون هیکاری به دنیا اومد، اونا به مکانی رفتن که بزرگ کردن بچه راحت‌تر باشه. هیکاری کم‌کم دو سالش میشه و او به همراه والدینش با اطرافیانشون رابطه‌ی خوبی دارند. این شامل دانشجوی بِتایی که همسایه‌شون هست، یعنی یووکی میشه که هیکاری خیلی بهش وابسته شده؛ همکار هیرومو، یعنی ماتسو؛ و پدرِ مرموز مجردی که معمولا کنار پارک پرسه میزند. با اینکه اونا الان خانواده شادی دارند، ولی ارتباطشون با زندگی گذشته‌شون قطع شده. اونا برای رسیدن به این شادی، افرادی رو پشت سر گذاشتن و وقتی اون افراد دوباره برمیگردند و پیداشون میکنند، ماساکی و هیرومو مطمئن هستند که قصد خوبی ندارند.